وبلاگ جهادیهای 95

ساخت وبلاگ

امکانات وب


یکی از بچه‌ها رفته بود دست شویی و کارش یکم طولانی شده بود.
وقتی بیرون آمد یکی از بچه‌ها او  را دید و گفت:فلانی کم‌کم داشتیم نگرانت می‌شدیم. می‌خواستیم بیایم برا آزاد کردنت سند بذاریم.
به نقل از محمدسالاری

وبلاگ جهادیهای 95...
ما را در سایت وبلاگ جهادیهای 95 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oj95o بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 11:17

دیدید وقتی مورچه‌ها به یه حبه قند حمله می‌کنند حبه قند کاملا سیاه رنگ میشه و دیگه دیده نمیشه. رفتم مسجد هاشم آباد ببینم بر و بچه‌ها چیکار می‌کنن، مسئول فرهنگی اردو هم آقا اسماعیل بود.آقا اسماعیل هم یه خرده چاقه. رفتم داخل مسجد دیدم اسماعیل وسط افتاده بچه‌ها هم روی اسماعیل. حالا یکی بهش می‌زنه یکی گوششو میکشه و خلاصه خیلی جالب بود اون بیچاره رو اشکشو درآورده بودند. این آقا اسماعیل واقعا خیلی اعصاب داره. به نقل از محمدسالاری وبلاگ جهادیهای 95...
ما را در سایت وبلاگ جهادیهای 95 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oj95o بازدید : 163 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 5:02